اینقدر با شجاعت راه میرفت که ترسیدم بی عقلی یکنه ....ترس وجودش را فراگرفته بود واورا رها نمی کرد گویی دائم این ترس با اوبود ... آنقدر امیدوار وار بود که باور نمی کردیم به چیزی که نمی شود امید داشت اینقدر امیدوار بود ... آنقدر مایوس بود وناراحت فکر نمی کردم دیگه حالش خوب بشه ... وقتی از او پرسیدم حالت چه طور هست گفت خیلی احساس بزرگی و سبکی می کنم احساس میکنم همه چیز خوبه ... اما دیروز میگفت اینقدر ناراحتم وغمگین که احساس میکنم دنیا تنگ تر از این نمی تواند باشد ... دل دل می زد منتظر بود هرچی زودتر از در بیاد...وقتی دیدش شوری در او پیدا شد وصف ناشدنی .... اینفدر ناراحت بود سرش کلاه گذاشتند که از عصبانیت نمی شد باهاش حرف بزنی ... گهی بر طارم اعلی نشینم ... گهی تا زیر پای خود نبینم ...اگه عمر نوح هم باشه باز دل بچگی میکنه ... باید به اوگفت ... متذکر شد ... اینجا کارکردهای مراقبت و یاد خدار را در هدایت دل می توان دید .. می توان با معرفت از کنار این موج ها گذشت ... الهم نور قلبی بمعرفتک .. راستی من کیستم ...