لحظه ها در حال گذر هستند یعنی حرکت داره انجام می شه پس گفت تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست وقتی دید داره یک چیزی از دستش میره اینو گفت ... البته وقتی بیشتر فهمید گفت پندار ما این است که شهدا رفته اند و ما مانده ایم اما حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند ... شهدا مانده اند زمان ما را با خود برده ... شهدا کجا مانده اند .. فی مقعد صدق ... شهدا نشسته اند ... ما در این گذر از خودمان دور شدیم لذا جا ماندیم ... عجب گرامی است قلمی که با حرفش راه را به تو نشان میدهد ... مابه افسانه رسیدیم وقتی از خودمان دور شدیم و مظاهر دنیا می بایست ما را به او برساند اما از او دور کرد ...وقتی به دلت رسیدی در یک سکوت بعد از حضور و مراقبت ، بدون سعی ، دل صفا یافته را می بینی که سازندگی می کند حالا می فهمی شهدا کجا مانده اند این دل صاف چون شبنم تو را پاک می کند ... تو به حرم راه یافته ای ... واندرآن ظلمت شب آب حیاتم دادند .... عند ربهم یرزقون را می بینی که چگونه می نوشاند ... اما تو که شهید نشده ای ... چرا برادر تووقتی شهید شدی که تیر ادبارها را خوردی تا شکار یکی بشی که همه اقبال است اما به روت نیاوردی و صبر جمیل کردی انگار تو روزه بودی تو داشتی جان دادنت را تحمل میکردی که این تحمل تو را شهید کرد و توشاهد حضور این لطف شدی و فهمیدی که دل تو به او راه دارد ...اما در این میان همه لطف از خدا بود و من چیزی نداشتم و تنها دستم خالی بود و به تیری که او زد نه نگفتم و پاش وایستادم تا دریک شب و سکوت او آمد... وتو توحید را دیدی که خداست دارد خدایی می کند ... اگر دقت کرده باشی امشب هم تو دعوت شدی تا به شکلی که نه تو میدانی و نه من او تو را بسازد ... گفت دیر می شود اما دروغ نمی شود ...